مورچگان فیلسوف !

مورچه‏ای بر صفحه کاغذی می‏رفت. از نقش‏ها و خطهایی که بر آن بود، حیرت کرد. آیا این نقش‏ها را کاغذ ، خود آفریده است یا از جایی دیگر است؟ در این اندیشه بود که ناگاه قلمی بر کاغذ فرود آمد و نقشی دیگر گذاشت. مور دانست که این خط و خال از قلم است نه از کاغذ. نزد مورچگان دیگر رفت و گفت: مرا حقیقت آشکار شد. گفتند: کدام حقیقت؟ گفت: بر من کشف شد که کاغذ از خود، نقشی ندارد و هر چه هست از گردش قلم است. ما چون سر به زیر داریم، فقط صفحه می‏بینیم؛ اگر سر برداریم و به بالا بنگریم، قلمی روان خواهیم دید که می‏چرخد و نقش و نگار می‏آفریند.

در میان مورچگان، یکی خندید. سبب را پرسیدند. گفت: این کشف بزرگ را من نیز کرده بودم؛ لیک پس از عمری گشت و گذار بر روی صفحات، دانستم که آن قلم نیز، اسیر دستی است که او را می‏چرخاند و به هر سوی می‏گرداند. انصاف بده که کشف من، عظیم‏تر و شگفت‏تر است.

همگان اقرار دادند به بزرگی کشف وی. او را بزرگ خود شمردند و سلطان عارفان و رئیس فیلسوفان خواندند. چه، تاکنون می‏پنداشتند که نقش از کاغذ است و اکنون علم یافتند که آفریدگار نقش‏ها، نه کاغذ و نه قلم است؛ بلکه آن دو خود اسیر دیگری‏اند.

این بار، موری دیگر گریست. موران، سبب گریه‏اش را پرسیدند. گفت: عمری بر ما گذشت تا دانستیم نقش را قلم می‏زند نه کاغذ. اکنون بر ما معلوم شد که قلم نیز اسیر است، نه امیر. ندانم که آیا آن امیری که قلم را می‏گرداند، به واقع امیر است، یا او نیز اسیر امیر دیگری است و این اسیران، کی به امیری می‏رسند که او را امیر نیست؟ -

برگرفته از: غزالی، احیاء العلوم، ج 1، ص 22، ص 175.

مولوی نیز در دفتر چهارم حکایت موری را که بر کاغذ می‏رفت، نقل می‏کند. حکایت بالا،

برگرفته از تمثیل غزالی، با تصرفات بسیار است.

موضوعات: عصمتیه  لینک ثابت